اصلیترین فکرم در این چند هفته که وارد آن جایی شدم که سابقاً خارج میخواندمش ایدهی نام است. اسمم عوض شده بیآن که واقعاً تغییری اتفاق افتاده باشد. ما «امیر» را طور دیگری تلفظ میکنیم. از جلوی دهان، با کمترین گردش زبان و صرفاً با کمی ریز و درشت شدن لبها. اینجا موقع گفتن این اسم زبان در دهانشان کامل میچرخد و اسم را کش میدهند. انگار کس دیگری را صدا میزنند و من هم وقت معرفی خودم انگار روح ناپیدایی که درست سر جایم ایستاده را به جای خودم معرفی میکنم. هر بار صدای اسمم را از دهان خودم میشنوم انگار دارم به خود میگویم که شروع جدید یک فصل تازه از زندگی رسماً کلنگ خورده. اما این آن چیزی نبود که می-خواستم.
برخلاف اکثر ایرانیانی که در این جا و بقیهی نقاط آمریکای شمالی هستند من هیچ اصراری بر فرار یا مهاجرت یا هر آن چیزی که اسمش را بشود گذاشت نداشتم. خیلی قبل از آن که خرداد 88 سر برسد برنامهی ادامه تحصیل در یک دانشگاه درست و درمان خارجی را داشتم و هیچ وقت هم ادامه تحصیل برایم ترجمهی روشی سادهتر برای فرار از مرزهای پرگهر میهن نبود. قصدم از ادامهی درس خواندن واقعاً ادامهی درس خواندن بود و حتی اگر در ایران بر اثر معجزهای تاریخی رییس جمهوری به نام میر حسین میداشتیم هم من الان در حال نوشتن این خطوط از صدها هزار کیلومتر آن طرفتر میبودم. این روزها که تازه بار و بنه در دیار تازه پهن کردهایم و بخش زیادی از ساعات روزم مشغول یادگرفتن مکان سوپرمارکتهای ارزان شهر، آشنا شدن با شیوههای متداول تفریحات دانشجویی و حفظ کردن مسیر اتوبوسها میشود، سختترین چیز برای هضم کردن مسئلهایست که همیشه زمانی که نام خودم را میشنوم در ذهنم لنگر میاندازد. آیا واقعاً این کار، این رفتن، حتی اگر سالی یک بار هم به دیار آشنا برگردم و هر روز هم به لطف فنآوریهای نوین مجازی از احوال مادر و پدر و دوست و آشنا در وطن خبر داشته باشم، باز هم این رفتن نوعی فرار نیست؟ جواب اکثر کسانی که اینجا دیدهام ساده و صریح است. آمدن از طریق درس و مشق برای آن کس که اهل خرخوانی بار آمده باشد به مراتب راحتتر و کمخرج تر است تا طی کردن روند معمول مهاجرت. میآیی این دیار، یکی دو سال، فوقش سه چهار سال را با ادامهی درس و کلاس میگذارنی و بعد یک کار پیدا میکنی و کارت اقامت دایم جور میکنی و در یک دگردیسی میانمدت از یک جوان بیآیندهی رو به اتلاف به یک انسان خارجی تبدیل میشوی، مایهی شوق دوستان و رشک دشمنان.
اما برای من آمدن به این «خارج» درست به همان دلیلی بود که زمانی که هجده سالم بود شیراز را رها کردم و رفتم به پایتخت. رفتم چون فضای کوچک جای رشد برایت نمیگذارد. مسیرت را میبندد و مسیرهای جانبی خوش آب و رنگ جایگزین پیشنهاد میکند و تو هستی که ناگهان در دههی پنجم زندگیات میبینی همانی شدهای که روزهای جوانی از آن میترسیدی. فردی معمولی، با جایگاهی معمولی، خاطراتی معمولی و ادعایی معمولی. معمولی کلمهای پلید است. همیشه یادآور جایگاهیست که نه بد است نه خوب، ولی در واقع فقط بد است. به جای این که بگویم آدم نابودی هستم که در جایگاهی بی معنی نشسته است و به جایش هر ننه قمری هم میتواند بنشیند و هیچ تغییری پیش نیاید، میگویم آدمی معمولی هستم.
فارغ از این که تعداد بیمغزان ولایتمدار در کشور چقدر باشد و هر روز چند بلای جدید در دیار اسلام ناب محمدی بر سر خلق بیاید، قصد داشتم برای رشد، برای رهایی از معمولی ماندن از آنجا هم بلند شوم، همانطور که روزی از شیراز بلند شدم و هیچ وقت هم واقعاً برنگشتم. سر زدم ولی برنگشتم. اما با این حال در تمام سالهای تهراننشینی احساس فرار کردن از شیراز نداشتم. حسم فقط این بود که این هم مرحلهایست از مراحل زندگی. رشد میکنی و از خانهای به خانهی جدید و بزرگتری میروی. ولی اینجا نه. اینجا اسمم، اسم جدیدم که بر زبان میآید، دیگر این حقیقت مثل آجر به سمتمم پرتاب میشود: من فرار کردهام. صرفاً آن را نپذیرفتهام، که آن هم فقط زمان میبرد.
پاسخی بگذارید