این یک پروژهی شخصی است. می نویسم تا ده سال بعد خودم را با خودم مقایسه کنم.
زمانی بود، همین یکی دو سال پیش، که خیلی بیشتر از الان فیلم میدیدم. آدم شدم، زن گرفتم، سرم شلوغ شد. فرصت روزی چهار فیلم دیدن پرید. ولی حتی اگر تا همین امروز هم روزی چند فیلم میدیدم باز خیلی از معروفهای سینما بود که ندیده میماند و از آنجا که دنیای سینما منتظر ما نمیماند و همینطور فیلم خوب ساخته میشود این احتمال هست که تا آخر عمر برایم خیلی از غلنبههای هنر هقتم ندیده بمانند. با همان بضاعتی که هست باید زندگی کرد.
برای خودم توضیح میدهم: اینها بهترین فیلمهایی که دیدم الزاماً نیستند. محبوبترینها هستند. فرق زیادی نیست. فقط فیلمهایی هست که از همه نظر قوی و خوشترکیبند، فقط به هر دلیل، شاید اصلاً بی هیچ دلیلی، محبوب نیستند. «همشهری کین» را بنده هم چندبار دیدم. دربارهاش هم یک عالم خواندم و میدانم که از بسیاری جهات خداست و واویلاست، ولی به دل من ننشسته. چه کنم؟
یک نکته که برای خودم جالب بوده این که اکثر این فیلمها آمریکایی هستند و باز هم اکثرشان مال همین دههی قبل هستند.
ترتیب درست و درمانی ندارند:
بری لیندون (استنلی کوبریک) از این فیلمها دیگر اینروزها کسی نمیسازد. حماسی به مفهوم دقیق کلمه. همه چیزش به جا و هر حرکتش دقیق. مثل شمشیرباز قدری که با چهار حرکت سریع نفلهات میکند و تازه چند دقیقه طول میکشد تا بفهمی تکهتکه شدهای. بهترین کار کل عمر جناب کوبریک.
همراهان خانهای در چمنزار (رابرت آلتمن) شاعرانهترین و شادترین فیلمی که میشود با سوژهی «مرگ» ساخت. خیلیها کارهای قدیمی آلتمن را بیشتر دوست دارند، بهخصوص «نشویل» را. ولی این فیلم تمام خصایص نشویل را دارد، یک عمر تجربهی زندگی را هم اضافه کرده رویش. آدم وقت دیدنش نمیداند اگر گریه کند زشت است یا نه.
مکالمه (فرانسیس فورد کاپولا) الزاماً از پدرخواندهها قشنگتر نیست اما دلنشینتر است. شامل بهترین بازی کل عمر «جین هاکمن» به اضافهی ده جور ارجاع استعاری ریز و درشت به عالم سینما که بیشتر شبیه نوع خودزنی است. کاپولای پدرسوخته موقع ساخت این فیلم از توی گوش و دماغش نبوغ فوران میکرده.
آواز در باران (جین کلی) هر بار که میبینمش عیش کل دنیا را میکنم. کلاً زیاد توی خط موزیکال و کلی و آستر و رفقا نبودهام و تنها موزیکالی که غیر از این فیلم دیدم و خوشم آمد «کاباره» بود که اصلاً جنسش با این توفیر داشت. خدا روح این آقای کلی را قرین رحمت کند که در عرض دو ساعت روح بنده را شاد میکند مثل چی.
اقتباس (اسپایک جونز) همچین شاهکاری هم نیست. فیلم خوبی است ولی بعید میدانم کسی که جدی توی خط سینما باشد آن را توی فهرست دهتایی خودش بگذارد. تنها چیزیش که برای من خیلی عزیز است این است که با شخصیتهای اصلی داستان همذاتپنداری میکنم در حد غصه. هم چارلی کافمن که خاکبرسر به تمام معنا است، هم برادر دوقلویش که یک بوزینهی پدرسوخته است و هم آن دیوانه که نقشش را کریس کوپر بازی کرده. همان که هم مشنگ است هم نابغه.
پیرمردها را سرزمینی نیست (برادران کوئن) بهترین کار برادران کوئن. لحظه لحظهاش ناب. اگر کسی کوئنبین باشد نمیتواند پای این فیلم بنشیند و از شدت شوق دو دستی توی سر خودش نزند. ظرافتش فقط در تصاویر ناب و شوخیهای فوقالعاده سیاهش نیست. فیلم اصلاً انگار روحش پاک است. آدم را یاد کثیفی خودش میاندازد.
مرد سوم (کارول رید) یک جور گوگولی است. با آن موسیقی احمقانه که سرخوش و ملنگ است و بعضی وقتها ناگهان خشن و ترسناک میشود. اورسن ولزش با آن که آدم بدهی داستان قرار است باشد آنقدر بامزه است که آدم دلش میخواهد برود لپش را بگیرد. داستانش هم که کار جناب گراهام گرین است و به شخصه عاشق آن سکانس هستم که به بهانهی انجمن ادبی یک سری لیچار روانهی جمیز جویس میکند. دلم خنک میشود.
نفوذی (مایکل مان) فیلم قبلیاش را معمولاً بیشتر دوست داشتهاند. من این فیلم را ولی به مراتب به «مخمصه» (heat) ترجیح میدهم. شاید چون موسیقی و تصویرش برایم بکرتر است، شاید چون داستانش به مراتب ظریفتر است، شاید هم چون کلاً هیچ وقت از بازی رابرت دنیرو خوشم نیامده.
آشوب (آکیرا کوروساوا) همگی خبر…دار! این هم از آن دسته فیلمهاست که دیگر کسی نمیسازد. عین «بری لیندون». نه تنها همهچیزش به جاست و فوقالعاده قدرتمند است (به این معنا که هر کس با آن کشتی بگیرد در ثانیهی دوم ضربه فنی میشود)، بلکه گوش شیطان کر، داستانش از منبع اصلی هم جذابتر است. آدم وقتی قصد کند از شکسپیر اقتباس بکند باید خیلی جگر داشته باشد که بیاید و نمایشنامهی آن مرحوم را یک پله جلو هم ببرد.
پیش از طلوع/ غروب (ریچارد لینکلیتر) دو تا فیلم هستند ولی ما یکی حسابشان میکنیم. اولی همهچیزش در عالم رویاست و دوم برای یک ساعت تمام جان خود را میکند که یک لحظه بتواند پایش را از زمین بلند کند و رویایی شود. با این حال انتهای اولی تراژیک است چون همه میدانبم که این دو نفر قرار نیست همدیگر را ببینند، ولی انتهای دومی آخر عشق است. قند در دل آب میکند. تا عاشق نشوی این چیزها را نمیفهمی.